نازنیننازنین، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 6 روز سن داره

نازنین جون

ماه محرّم

قربون دختر گلم بشم که اینروزها  بهش خیلی خیلی خوش میگذره  همش میریم مسجد کنار خونه  مادرجونیش همش اونجا همه هستن دخترعمه جونا دختر عموجونو همه هستن بهش کلی خوش میگذره تو مسجدم دخترم هزارماشا..الله خانومه میشینه به این صفحه بزرگ تصویر مداح پیش خانوماست نگاه میکنه و چشم میدوزه روی پرده نمایش گاهی هم شیطونی میکنه خوب راستی یه خبر خوش..  "مامانی" عکسم که نداریم خوب گوشی مامانی خراب شده  سلام سلام مامانی بزار خودم بگم بازمن  خوابیده بودم از فرصت استفاده کردیا خوب خبر خوش اینکه بابای  جونم از بیمارستان مرخص شد خب خوشحالم بابایی چند شب پیش به خاطر مشکوک بودن به خونریزی معده  و اینکه حالش ب...
29 آبان 1391

بدون عنوان

سلام نیلوفرم..سلام مامان.. ١٣ روز از تولدت میگذره و هنوز عکسهای تولدت به دستم نرسیده برای همین چیزی از چشنتولدت ننوشتم..از تزیینات خونه از خوش امدگوییها..از خونه که پر از بادکنکهای قرمز و صورتی بود.١٣وز گذشته مامانی انگار نوشتن بدون عکسای تو صفایی نداره..روز قشنگی بود مامان کلی مهمون  اخرش مامانی با کلی کاری که داشت یه کلاه شبیه تاج واست درست کرد خیلی بهت میومد کاشکی عکسات بود اونوقت میدیدین..راستی چند روزپیشم عید غدیربود بازم کلی مهمون داشتیم اخه مامان جون ساداتم یه عالمه مهمون داشت خیلیخوش گذشت و مامانی نون پنجره درست کرد یه عالمه به به اینقدر خوشمزه بود جای شما خالی من جای همتون خوردم وقتی مامانی داشت درست میکرد هی بشقاب میاوردم...
17 آبان 1391

امروزو دیشب

نازنین روی مبل دراز کشیده بالشت مخصوصش زیر سرش داره شیشه شیرشو میخوره تلوزیون داره مداحی پخش میکنه بعد ازبرنامه خردسالان نازنینم همینجور داره شیرشومیخوره میزنهبه شیکمش مثلا سینه داره میزنه قربونت بره مادر که میفهمی این عذاداریه عسلیه من جیگرتوبخورم مادر نتونستم ننویسم واست مادری اخه صحنه اش خیلی جالب بود..دیشب هم مامانی یعنی من بهت میگفتم عسلم..عسلم..عسلم عشقم ..عشقم..عشقم جونم..جونم..جونم عمرم..عمرم..عمرم البته بلندو بااهنگ..خاصی..بهو جیگریه من از دوربقلشو باز کرددویید اومد  تو بقلم که روی مبل نشسته بودم بعدشم همش همین به زبونم بود نازنین جونمهم یه  دستش بالا یهدستشو نزدیک فرش خودشو کج میکرد با اهنگ ساختگی مامان میرقصی...
2 آبان 1391

روز قبل از تولدم

خب مامانی امروز زود بیدار شده تا کارای تولدمو انجام بده فردا یه عالمه مهمون داریم تولدمه خب دیروز خیلی مامانیو اذیت کردم امروز خدا به خیرکنه خب مامانی برو دیگه بدو کاراتو انجام بده تا من بیدار نشدم زود باش دیر شد یه عالمه کار داری واییی
2 آبان 1391

بدون عنوان

مامان نازنین:در حال جمع کردن اوتوی مو نازنین:با گریه نمیزاره مامانی جمع کنه اتو رو ور داشته بازش کرده به زور داره موهاشو میزاره لای اتو تا اتو کنه مامانی:خندش گرفته نازنین:هی ناز و ادا در میاره و دنبال اینه اس تا خودشو ببینه هی پاهاشو بلند میکنه تا قدش به اینه اون بالا برسه مامانی :خندش گرفته نازنین :بیخیال اتو کردن نمیشه درنتیجه مامانی بیخیال میشه ----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------- زدن  موش کوچولوی خونه ما به پلاستیک تفتونها بعدشم دقیقا مثل موشها چند تا تفتونو همونجوی  توی نایلونش که بود کنده بود خورده بود موش کوچولوی خونه ما...
2 آبان 1391
1